تبلیغات
خودت هر مقاله‌ای رو ترجمه کن!
مهم نیست زبانت چقدر خوبه، هر مقاله‌ی تخصصی رو میتونی با #ترجمیار ترجمه کنی. آزمایشش تا ۲۰۰۰ کلمه رایگانه!
https://www.tarjomyar.ir
زبان مبدأ ▾
spot
۰/۵۰۰۰
زبان مقصد
▾
ترجمه‌کن!
لک، لکه، خجک، پیسه، سایه روشن
ترجمه شده با موتور محاوره در ۰.۰۴۲۴ ثانیه
دیکشنری با کمک 
spot در دیکشنری
معنی‌های spot
لک، لکه، خجک، پیسه، سایه روشن، داغ، (تاس تخته نرد یا ورق بازی و غیره) خال، نقطه، خط و خال، ورق بازی، کارت، نقص، عیب، خدشه، ننگ، جا، محل، موضع، گله، (انگلیس - عامیانه) کمی، قدری، یک ذره، (عامیانه) شغل، مقام، پست اداری، (آمریکا - خودمانی) اسکناس، لک انداختن، چرکین کردن، لک دار کردن، (در محل بخصوص) قرار دادن، جایگزین کردن، مستقر کردن، (خشک شویی و غیره) لکه گیری کردن، زدودن، (کسی را پس از جستجو) دیدن، شناختن، (بازی یا مسابقه و غیره) فرجه دادن، آوانس دادن، نقطه دار شدن، خال دار شدن، لک افتادن، آماده، حاضر (برای تحویل و غیره)، نقد، چکی، الله بختی، بی نقشه، سرسری، تک و توک، جسته و گریخته، (رادیو یا تلویزیون و غیره) در وسط برنامه، میان برنامه، میان برنامه ای، (زمان گذشته) خال دار، خال مخالی، خط و خال دار، ابلق، درجا، رجوع شود به: spotlight، (جانورشناسی) خال ماهی (leiostomus xanthurus - بومی غرب اقیانوس اطلس)، آگهی کوتاه، اعلان کوچک، تبخال، جوش، دانه، (آمریکا - خودمانی) رجوع شود به: nightclub، ناقص کردن، معیوب کردن، (آماج یا محل دشمن و غیره) معلوم کردن، تعیین کردن، هدفگیری کردن، تنظیم تیر کردن، مسافت یابی کردن ، دیده بانی کردن، دیده وری کردن، تجسس کردن (رجوع شود به: spotter)، آماج یابی کردن، مکان، زمان مختصر، لحظه، لکه دارکردن یاشدن، باخال تزئین کردن، درنظرگرفتن، کشف کردن، اماده پرداخت، فوری
/spɒt/
/ˈspɑːt/مترادف‌های spot
متضادهای spot
| معنی | نقش | کلمات |
|---|
مثالهایی از spot
کلمات مرتبط با spot
- aegospotami
- despot
- خودکامه، جبار ، مردم آزار، خودسر، بیدادگر، (در اصل) ارباب (عنوان برخی از طبقات حکمفرما در یونان قرون وسطی)، خان، سلطان مستبد، حاکم مطلق، قدر قدرت، ستمگر، ظالم
- despotic
- despotical
- despotically
- despotism
- despotize
- eyespot
- لکه ی رنگی که شبیه چشم باشد، لکه ی چشمسان، لکه ای که شبیه چشم است، چشم اولیه، چشم ابتدایی، چشم رشدنکرده و ناقص
- hotspot
- mespot
- nightspot
- pinspotter
- spotless
- spotlight
- (مجازی) توجه همگانی، زیر نورافکن قرار دادن، (مجازی) مرکز توجه کردن، (صحنه ی تئاتر یا ویترین مغازه و غیره) نورافکن، لامپ نورافکن، نورافکن، شخصی که در زیر نورافکن صحنه نمایش قرارگرفته، چراه نورافکن
- spottable
- spotted
- spotter
- لکه گیر، لکه زدا، زداگر، (ارتش) دیده بان، دیده ور، (ارتش - کسی که از بلندی یا هواپیما به توپخانه و غیره مکان هدف را مخابره می کند) آماج یاب، خال گذار، نقطه نقطه، کاشف جنایات، هدف یاب
- spotty
- sunspot
- tosspot
عبارت‌های مرتبط با spot
- spot check
- spot pass
- spot test
- spot welding
- beauty spot
- blind spot
- (در شبکیه ی چشم) نقطه ی کور
- کور سوی
- جهتی که در آن دید خوب نباشد
- نقطه ی ضعف
- نقطه کور درشبکیه چشم
- نقطه ضعف
- flying spot
- g spot
- نقطه جی
- ناحیه ای در دیواره ی مهبل زنان که (طبق نظریه ی اثبات نشده ی یک پزشک آلمانی به نام گرافن برگ در سال 1950) اگر با انگشت لمس شود در زن حالت انزال ایجاد می کند
- hit the spot
- hot spot
- ناحیه ی ناآرام (به ویژه از نظر سیاسی و اجتماعی)
- ناحیه ی دارای حرارت و تابشگری شدید
- (ریخته گری و دیگ بخار و غیره) مرکز داغ
- گرمگاه
- پاتوق جوانان
- in a spot
- johnny on the spot
- leaf spot
- liver spot
- on the spot
